چون شمع اگر خلق پس و پیشگذشتهست
تا نقش قدم پا به سر خویشگذشتهست
در هیچ مکان رام تسلی نتوان شد
زین بادیه خلقی به دل ریشگذشتهست
گر راهروی براثر اشک قدم زن
هستیست خدنگی که ز هرکیش گذشتهست
شاید ز عدم گل کند آثار سراغی
ز دشت غبار همهکس پیشگذشتهست
هر اشککهگلکرد ز ما و تو به راهیست
این آبلهها بر سر یک نیشگذشتهست
روز دو دگر نیز بهکلفت سپریگیر
زین پیش هم اوقاف به تشویشگذشتهست
شیخان همه آداب خرامند ولیکن
زین قافلهها یکدو قدم ریشگذشتهست
آدمگری از ریش بیاموزکه امروز
هر پشم ز صد خرسو بز و میشگذشتهست
ی پیر خرف شرمکن از دعوی شوخی
عمری کهکمش میشمری بیشگذشتهست
زین بحرکه دور است سلامت زکنارش
آسوده همین کشتی درویش گذشتهست
سرمایه هواییست چه دنیا و چه عقبا
از هرچه نفس بگذرد از خویشگذشتهست
بیدل به جهانگذران تا دم محشر
یک قافله آینده میندیش گذشتهست