گردباد امروز در صحرا قیامت کاشتهست
موی مجنون بیسر و پاگردنی افراشتهست
چون سحرگرد نفس بر آسمانها بردهایم
بیطنابی خیمهٔ ما ناکجا برداشتهست
در ازل آیینهٔ شرم دویی در پیش داشت
مصلحتبینیکه ما را جز به ما نگماشتهست
تا قیامت حسرت دیدار باید چید و بس
چشممخموری در این ویرانه نرگس کاشتهست
سرنوشت خویش تا خواندم عرقها کرد گل
اینخط موهوم یکسر نقطهٔ شک داشتهست
قطرهای بودم .ولی از جسم خاکی بستهام
فرصت عمر اینقدر بر من غبار انباشتهست
باد یکسر شکل عنقا خاک تصویر عدم
طرفهتر این کادمی خود را کسی پنداشتهست
ریشه واری در طلب مژگان سر از پا برنداشت
عشق ما را در زمین شرم مطلب کاشتهست
جز به صحرای عدم بیدل کجا گنجد کسی
تنگی اینعرصه در دل جایدل نگذاشتهست