بسکه رازعجز ما بالید پنهان زیرپوست
یک قلم چون آبلهگشتیم عریان زیرپوست
گرشکست رنگ ما دیدی ز حال مپرس
نامهٔ مجنون ندارد غیر عنوان زیر پوست
نیست ممکن از لباس وهم بیرون آمدن
زندگانی عالمی راکرد زندان زیر پوست
تا نگردد قاتل ما جز بهگلچینی سمر
همچوگل خونبحلگردیم سامانزیر پوست
نالهها در پردهٔ ساز جنون دزدیدهایم
خفته شیر بیشهٔ ما را نیستان زیرپوست
جیب ما چون غنچه آخربال صحرا میکشد
بر سر ما سایه افکنده است دامان زیرپوست
خلوت راز است چشمیکز تماشا دوختیم
عین یوسف شد نگاه پیرکنعان زیرپوست
از نقاب غنچه رنگ شور بلبل میچکد
شیشه دارد خون عیش میپرستان زیرپوست
ساز هستی پردهدارد شوخیی در دست و بس
هرکه بینی نالهایکردهست پنهان زیر پوست
همچو نارم عقدهای ازکار دل تا واشود
سرخکردم هم به خو سعی دندان زیر پوست
گفتم آفتهایامکان زیرگردون است و بس
زندگینالید وگفت اینجملهتوفانزیر پوست
بسکه مردم جنس ایثار از نظر پوشیدهاند
درهم ماهیست ایتجا همچو همیان زیر پوست
عضو عضوم حسرت دیدار میآرد به بار
نخل بادمم سراپا چشم حیران زیر پوست
هیچکس آتش نزد بر صفحهٔ بیحاصلم
ورنه منهمداشتم بیدل چراغانزیر پوست