بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۸

درخور غفلت نگاهی رونق ما و منست

خانه تاریک است اگر شمع تأمل روشنست

چیست نقد شعله غیرز سعی خاکستر شدن

سال و ماه زندگانی مدت جان‌کندنست

دل به سعی‌گریهٔ سرشار روشن‌کرده‌ایم

این چراغ بیکسی را اشک حسرت روغنست

خامکار الفت داغ محبت نیستم

همچوآتش سوختن از پیکر من روشنست

ساغر عشرتگه می‌گیرد،‌که در بزم بهار

همچو مینا شاخ‌گل امروز خون درگردنست

ننگ تصویریم از ما، جرأت جولان مخواه

اینقدرها بس‌که پای ما برون دامنست

هیچکس بر معنی مکتوب شوق‌آگاه نیست

ورنه جای نامه پیش یارما را خواندنست

نور بینش جمله صرف عیب‌پوشی‌کرده‌ایم

شوخی نظارهٔ ما تار چشم سوزنست

طبع روشنیم دهد از دست‌، ربط خامشی

ازپی حبس نفس آیینه حصن آهنست

بشکنم دل تا شوم با رمزتحقیق آشنا

شخص هم عکس است تا آیینه دردست منست

ضبط بیباکی‌ست درکیش جنون ترک ادب

بی‌گریبان دست من پای برون از دامنست

جزتأمل نیست بیدل مانع شوق طلب

رشتهٔ این ره اگر داردگره‌، استادنست