حکیمی پسران را پند همیداد که جانان پدر، هنر آموزید که مُلک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر، در سفر بر محل خطر است؛ یا دزد به یکبار بِبَرد یا خواجه به تَفاریق بخورد. اما هنر چشمهٔ زاینده است و دولت پاینده وگر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است؛ هر جا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند.
سخت است پس از جاه تَحَکُّم بردن
خو کرده به ناز، جور مردم بردن
وقتی افتاد فتنهای در شام
هر کس از گوشهای فرا رفتند
روستازادگان دانشمند
به وزیریّ پادشا رفتند
پسران وزیر ناقصعقل
به گدایی به روستا رفتند