سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

یکی را دل از دست رفته بود و ترکِ جان کرده و مَطْمَحِ نظرش جایی خطرناک و مَظنّهٔ‌ هلاک.

نه لقمه‌ای که مصوّر شدی که به کام آید یا مرغی که به دام افتد.

چو در چشمِ شاهد نیاید زرت

زر و خاکْ یکسان نماید برت

باری، به نصیحتش گفتند: از این خیالِ مُحال تجنّب کن که خلقی هم بدین هوس که تو داری، اسیرند و پای در زنجیر.

بنالید و گفت:

دوستان گو، نصیحتم مکنید

که مرا دیده بر ارادتِ اوست

جنگ‌جویان به زورِ پنجه و کتف

دشمنان را کُشند و خوبانْ دوست

شرطِ مودّت نباشد به اندیشهٔ‌ جان، دل از مهرِ جانان برگرفتن.

تو که در بندِ خویشتن باشی

عشق‌بازِ دروغ‌زن باشی

گر نشاید به دوست ره بردن

شرطِ یاری است در طلب مردن

گر دست رسد که آستینش گیرم

ور نه، بروم بر آستانش میرم

متعلّقان را که نظر در کارِ او بود و شفقت به روزگارِ او، پندش دادند و بندش نهادند و سودی نکرد.

دردا که طبیبْ صبر می‌فرماید

وین نفسِ حریص را شکَر می‌باید

آن شنیدی که شاهدی به نهفت

با دل از دست رفته‌ای می‌گفت:

تا تو را قدرِ خویشتن باشد

پیشِ چشمت چه قدرِ من باشد؟

آورده‌اند که مر آن پادشه‌زاده که مملوحِ نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سرِ این میدان مداومت می‌نماید، خوش‌طبع و شیرین‌زبان و سخن‌هایِ لطیف می‌گوید و نکته‌هایِ بَدیع از او می‌شنوند و چنین معلوم همی‌شود که دل‌آشفته است و شوری در سر دارد.

پسر دانست که دل‌آویختهٔ‌ اوست و این گردِ بلا انگیختهٔ‌ او؛ مَرکب به جانبِ او راند. چون دید که نزدیکِ او عزم دارد، بگریست و گفت:

آن کس که مرا بکشت، باز آمد پیش

مانا که دلش بسوخت بر کشتهٔ خویش

چندان که ملاطفت کرد و پرسیدش از کجایی و چه نامی و چه صنعت دانی؟ در قَعرِ بَحرِ مودّت چنان غریق بود، که مجال نفس نداشت.

اگر خود هفت سُبْع از بر بخوانی

چو آشفتی الف ب ت ندانی

گفتا: سخنی با من چرا نگویی که هم از حلقهٔ‌ درویشانم بلکه حلقه به گوشِ ایشانم؟

آنگه به قوّتِ استیناسِ محبوب از میانِ تلاطمِ امواج محبّت سر برآورد و گفت:

عجب است با وجودت که وجودِ من بمانَد

تو به گفتن اندر آییّ و مرا سخن بماند

این بگفت و نعره‌ای زد و جان به حقّ تسلیم کرد.

عجب از کشته نباشد به درِ خیمهٔ دوست

عجب از زنده که چون جان به در آورد سَلیم؟