سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲

گویند: خواجه‌ای را بنده‌ای نادرالحُسن بود و با وی به سبیلِ مودّت و دیانت نظری داشت.

با یکی از دوستان گفت: دریغ این بنده، با حُسن و شَمایِلی که دارد اگر زبان‌درازی و بی‌ادبی نکردی.

گفت: ای برادر! چو اقرارِ دوستی کردی، توقّعِ خدمت مدار که چون عاشق و معشوقی در میان آمد، مالک و مملوک برخاست:

خواجه با بندهٔ پری‌رخسار

چون در آمد به بازی و خنده

نه عجب، کاو چو خواجه حکم کند

واین کشد بارِ ناز چون بنده