سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۱۱

منجّمی به خانه در آمد، یکی مردِ بیگانه را دید با زنِ او به هم نشسته. دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحبدلی که بر این واقف بود، گفت:

تو بر اوجِ فلک چه دانى چیست؟

که ندانى که در سرایت کیست؟