سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۵

ابلهی را دیدم سَمین، خِلعتی ثَمین در بر و مَرْکَبی تازی در زیر و قَصَبی مصری بر سر.

کسی گفت: سعدی! چگونه همی‌بینی این دیبای مُعْلَمْ بر این حیوانِ لا‌یَعْلَمْ؟

گفتم:

قَدْ شٰابَهَ بِالْوَرَیٰ حِمارٌ

عِجْلاً جَسَداً لَهُ خُوارٌ

یک خلقتِ زیبا به از هزار خلعتِ دیبا.

به آدمی نتوان گفت مانَد این حیوان

مگر دُراعه و دستار و نقشِ بیرونش

بگرد در همه اسبابِ مِلک و هستیِ او

که هیچ چیز نبینی حلال جز خونَش