درویشی به مَقامی در آمد که صاحبِ آن بُقعه کریمالنَّفس بود؛ طایفهٔ اهل فضل و بَلاغت در صحبتِ او هر یکی بَذله و لطیفه همیگفتند.
درویش راهِ بیابان کرده بود و مانده و چیزی نخورده.
یکی از آن میان به طریقِ ظرافت گفت: تو را هم چیزی بباید گفت.
گفت: مرا چون دیگران فضل و ادبی نیست و چیزی نخواندهام، به یک بیت از من قناعت کنید.
همگنان به رغبت گفتند: بگوی!
گفت:
من گرسنه در برابرم سفرهٔ نان
همچون عَزَبم بر درِ حمّامِ زنان
یاران نهایتِ عجز او بدانستند و سفره پیش آوردند.
صاحب دعوت گفت: ای یار! زمانی توقّف کن که پرستارانم، کوفته بریان میسازند.
درویش سر بر آورد و گفت:
کوفته بر سفرهٔ من گو مباش
گُرْسِنه را نانِ تهی کوفته است