سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۸

یکی را از بزرگان به محفلی‌اندر همی‌ستودند و در اوصافِ جمیلش مبالغه می‌کردند.

سر بر آورد و گفت: من آنم که من دانم.

کَفَیْتَ اَذَیً یا مَنْ یَعُدُّ مَحاسِنی

عَلانِیَتی هَذٰاٰ وَلَمْ تَدْرِ ما بَطَنْ

شخصم به چشمِ عالمیان خوب‌منظر است

وز خُبْثِ باطنم سرِ خجلت فتاده پیش

طاووس را به نقش و نگاری که هست، خلق

تحسین کنند و او خجل از پای زشتِ خویش