بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۸

برگ عیش من به ساز بیخودی آماده است

چون بط می بال پروازم ز موج باده است

نقش پایم ناتوانیهای من پوشیده نیست

بیشتر از سایه اجزایم به خاک افتاده است

عجز هم در عالم مشرب دلیل عالمی‌ست

پای خواب‌آلوده را دامان صحرا جاده است

حیرت ما را به‌تحریک مژه رخصت نداد

خط شوخ اوکه رنگ حسن را پر داده است

نافه شدگلبرگ ختن اما تغافلها بجاست

دور چشم بد هنوزآن نو خط ما ساده است

گوهریم اما زپیچ وتاب دریا بیخبر

جز به روی ما تحیر چشم ما نگشاده است

می‌توان در هستی ما دید عرض نیستی

شعله بی‌شغل نشستن نیست تا استاده است

بی‌تو درگنج عدم هم خاک بر سرکرده‌ایم

دست گرد ما ز دامانی جدا افتاده است

قطرهٔ آبی‌که داری خون‌کن وگوهر مبند

تهمت آرام داغ طینت آزاده است

هر نفس چندین امل می‌زاید از اندیشه‌ات

شرم دار از لاف مردیهاکه طبعت ماده است

درکمین داغ دل چون شمع می‌سوزم نفس

قرب منزل درخور سعی وداع جاده است

در خرابیها بساط خواب نازی چیده‌ایم

سایه‌گل کرده‌ست تا دیوار ما افتاده است

با شکست رنگ بیدل‌کرده‌ام جولان عجز

رفتن از خویشم قدم در هیچ جا ننهاده است