خندهام صبحی به صد چاکِ گریبان آشناست
گریه سیلابی به چندین دشت و دامان آشناست
سایهام را میتوان چون زلفِ خوبان شانه کرد
بس که طبعِ من به صد فکرِ پریشان آشناست
دستم از دل برنمیدارد گدازِ آرزو
سیل عمری شد که با این خانه ویران آشناست
از فسونِ ناصحان بر خویش میلرزم چو آب
یک تنِ عریانِ من با صد زمستان آشناست
جورِ حسن و صبرِ عاشق توأمِ یکدیگرند
با خدنگِ او دل من همچو پیکان آشناست
دورگردِ وصلم اما در تماشاگاهِ شوق
با دلم تیرِ نگاهش تا به مژگان آشناست
نیستم آگه چه گل میچینم از باغِ جنون
اینقدر دانم که دستم با گریبان آشناست
هیچکس در بارگاهِ آگهی مردود نیست
صافیِ آیینه با گبر و مسلمان آشناست
غرقِ دل شو تا به اسرارِ حقیقت وارسی
قعرِ این دریا همین با غوطهخواران آشناست
ما جنونکاران ز طاقت یک قلم بیگانهایم
سختجانی با دلِ صبرآزمایان آشناست
بزمِ وصل و هستیِ عاشق خیالی بیش نیست
قطره دست از خود بشو، هرچند توفان آشناست
بیدل این محفل نهان در گریهٔ شمع است و بس
داغِ آن زخمم که با لبهای خندان آشناست