زندگی را شغل پرواز فنا جزوتن است
با نفس،سرمایهای گر هست ازخود رفتن است
نبض امکان را که دارد شور چندین اضطراب
همچو تار ساز در دلهیچ و بر لب شیون است
بگذر از اندیشهٔ یوسفکه درکنعان ما
یا نسیم پیرهن یا جلوه ی پیراهن است
هیچکس سر برنیاورد ازگریبان عدم
شمع این پروانه از خاکستر خود روشن است
از فسون چشم بند عالم الفت مپرس
انکه فردا وعدهامدادهست امشب با من است
جزتعلق نیست مد وحشتتجرید هم
هرقدر از خود بر آیی رشتهٔ این سوزن است
نقش هستی جز غبار دقت نظاره نیست
ذره را آیینهای گر هست چشم روزن است
بر جنون زن گر کند تنگی لباس عافیت
غنچه را بعد از پریشانی گریبان دامن است
غیر خاموشی دلیل عجز نتوان بافتن
شعلهٔ ما، تا زبان دارد سراپا گردن است
شوق ما را ای طلب پامال جمعیت مخواه
خون بسملگر پریشان نقشبنددگلشن است
آنگرانسنگیکه نتوان از رهش برداشتن
چون شرر خود را به یک چشم از نظر افکندن است
لاله سوداییست بیدل ورنه در گلزار دهر
هرکجا داغیستچشمش با دل ما روشن است