بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۸

اگر می نیست جمعیت‌کدام است

کمند وحدت اینجا دور جام است

چو ساغر در محیط می‌کشیها

ز موج باده قلابم به‌کام است

دو عالم در نمک خفت از غبارم

هنوزم شور مستی ناتمام است

اگر بی‌دستگاهم غم ندارم

چو هندویم سیه‌بختی غلام است

ز بال‌افشانی‌ام قطع نظرکن

که صید من نگاه چشم دام است

من و میخانهٔ دیدارکانجا

مژه تا بازگردد خط جام است

دل از هستی نمی‌چیند فروغی

نفس درکشور آیینه شام است

جهان زندان نومیدی‌ست اما

دمی‌کز خود برآیی سیر بام است

درتن محفل به حکم شرع‌تسلیم

نفس گر می‌کشی‌چون‌می حرام است

به طبع اهل دنیا پختگی نیست

ثمر چندان‌که‌سرسبز است‌خام است

اسیری شهپر آزادی ماست

نگین دام ما را صید نام است

ز هستی تا عدم جهدی ندارد

ز مژگان تا به مژگان نیم‌گام است

به غفلت آنقدر دوریم از دوست

که تا وصلش رسد اینجا پیام است

زبیدل‌جرأت جولان مجوبید

چو موج این ناتوان پهلو خرام است