عمریست به حیرت نفسِ سوخته رام است
این مستی آسوده ندانم ز چه جام است
غافل مشو ای بیخبر از شورشِ این بحر
آمد-شدِ امواجِ نَفَس، مرگِ پیام است
بیطاقتِ شوقیم و جبین داغ سجودیست
بتخانه در این راه چه و کعبه کدام است
چون غنچه به هر عطسهٔ بیجا مده از دست
زان گُل مِیِ بویی که به مینای مشام است
شبنمصفت از بس که درین باغ ضعیفیم
بر طایرِ ما بوی گلی پیچشِ دام است
ما بیبصران، نازِ معارف چه فروشیم
نورِ نظرِ شبپرهها، ظلمتِ شام است
از چاکِ دل و داغ جگر چاره ندارد
آن کس که به عالم چو نگین طالبِ نام است
هرچند همه شعله تراود ز لبِ شمع
در مکتبِ ما صاحبِ یک مصرعِ خام است
بیتابِ فنا آن همه کوشش نپسندد
آسودگی از جادهٔ بِسمِل دو سه گام است
گردون نه همین سنگ به مینای دل انداخت
آن رنگ که نشکست در این باغ کدام است
بیدل اگر آگه شوی از علم خموشی
تحصیلِ کمالِ تو به یک حرف تمام است