بسکه بیقدری دلیل دستگاه عالم است
چون پر طاووس یکعالم نگینبیخاتم است
هر دو عالم در غبار وهم توفان میکند
ازگهرتا بحر هرجا واشکافی بینم است
گر حیا ورزد هوس آیینهدار آبروست
چونهوا از هرزهگردی منفعلشد شبنم است
پیش ازآفت منت تدبیرآبم میکند
خون زخمم را چکیدن انفعال مرهم است
پیرگردیدی و شوخی یک سر مویم نشد
پیکر خمگشتهات هم چشم ابروی خم است
شعلهٔ ما را همین دود دماغ آوارهکرد
بر سر اسباب پریشانی علم را پرچم است
آب گردیدن ز ما بیانفعالیها نبرد
طبع ما ر چونگداز شیشه ترگشتنکم است
سعی آبی ازعرق میریزد ما سود نیست
چون نفس درسوختنها آتش ما مبهم است
بیوجود ما همین هستی عدم خواهد شدن
تا درتن آیینه پیداییم عالم عالم است
ازتعلق یک سر مو قطع ننمودیم حیف
تیغ تسلیمیکه ما داریم پرنازک دم است
بیدل از عجز وغرور فقروجاه ما مپرس
تا نفسباقیست زینآهنگ، صد زیر و بم است