بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۵

بس که دشت از نقش پای لیلی ما پرگل است

گردباد از شور مجنون آشیان بلبل است

حسن خاموش از زبان عشق دارد ترجمان

سرو مینا جلوه را کوکوی قمری قلقل است

بس که مضمون نزاکت صرف سرتاپای اوست

گر کف دستش خطی دارد رگ برگ گل است

در خراش زخم عرض رونق دل دیده‌ام

چشمهٔ آیینه را جوهر هجوم سنبل است

نیست‌ کلفت تن به تشریف قناعت داده را

غنچه را صد پیرهن بالیدن از یک فر گل است

آدمی را بر لباس صوف و اطلس فخر نیست

دیده باشی این قماش اکثر ستوران را جل است

همچو عمری سرو هم از بند غم آزاد نیست

حسن و عشق اینجا به پا زنجیر و بر گردن غل‌ است

با قد خم‌گشته از هستی توان آسان گذشت

کشتی‌ات گر واژگون گردد در این دل با پل است

بعد مردن هم نی‌ام بی‌دستگاه میْ‌کشی

از کف خاک من از نقش قدم جام مل است

بیدل از خلقند خوبان چمن صیاد دل

شاهد گل را همان آشفتن بو کاکل است