بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۴

الفت تن باعث فکر پریشان دل است

دانه صاحب ریشه از آمیزش آب وگل است

عمرراکوتاهی سعی نفس آسودگی‌ست

پیچ و تاب جاده هرجا محوگردد منزل است

هر قدم عرض نزاکت داشت سعی رفتگان

کزهجوم آبله این دشت سرتا پا دل است

شسته می‌ گردد نمایان سر خط موج از محیط

نقش‌ما زین‌صفحه‌پیش از ثبت‌کردن زایل است

وهم هستی بست برآیینه‌ام رنگ دویی

تاکسی خود را نمی‌بیند به‌وحدت واصل است

بسکه الفتگاه عجزم دلنشین بیخودی‌ست

آب اگرکردم ازین خاکم روانی مشکل است

در غبار دل تسلی‌گونه‌ای داریم و بس

موج راگرد شکست آیینه‌دار ساحل است

تیغ عبرت در بغل دارد هوای باغ دهر

چون‌شفق‌گردی‌که‌بال‌افشانداینجا بسمل است

نیست عالم جای عرض بیقراریهای دل

پرتوی زین شمع اگر بالد برون محفل است

غیر را در عالم وحدت نگاهان بار نیست

کاروان وادی مجنون غبار محمل است

از سر هستی به ذوق‌گریه نتوانم‌گذشت

تا نمی در چشم‌دارم خاک‌این‌صحرا گل است

چیده‌ام از خویش بر غفلت بساط آگهی

این حباب آیینهٔ دل دارد اما بیدل است