بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۷

خواب در چشم و نفس بر دل محزون بار است

ازکه دورم‌که به خود ساختنم دشوار است

عرق شرم تو، ازچشم جهان‌، شست نگاه

گرتو خجلت نکشی‌، آینه‌ها بسیار است

گوشهٔ چشم تو محرومی‌کس نپسندد

گر تغافل مژه خواباند نگه بیدار است

نرود حق وفای ادب ازگردن ما

موج را بستن‌گوهرگره زنار است

در مقامی‌که جنون نشئهٔ عزت دارد

پای بی‌آبله یکسر، سر بی‌دستار است

آبرو تا به‌کجا، خاک مذلت نشود

حرص در سعی طلب‌، آنچه ندارد، عار است

زر و سیمی‌که‌کنی جمع وبه درویش دهی

طبع‌گر ننگ فضولی نکشد ایثار است

خواجه تا چند نبندد به تغافل درگوش

شور هنگامهٔ محتاج دماغ افشار است

تاکی‌اندوه‌کج و راست ز دنیا بردن

مهرهٔ عرصهٔ شطرنج به صد رفتار است

غافلان‌، چند هوا تاز جنون باید بود

کسوت سرکشی شمع‌گریبان‌وار است

بیدل آخر به سر خویش قدم باید زد

جادهٔ منزل تحقیق خط پرگار است