بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۷

یارب امشب آن جنون‌آشوبِ جان و دل ‌کجاست

آن خرامِ ناز کو، آن عمرِ مستعجل کجاست

زورقی دارم‌، به غارت‌رفتهٔ توفان‌ یأس

جز کنار الفت‌آغوش‌اش دگر ساحل کجاست

تا به‌ کی تهمت‌نصیبِ داغ حرمان زیستن

آن شررخویی‌ که می‌زد آتشم در دل‌ کجاست

جنس آثار قدم آنگه به بازار حدوث

پرتو شمعی که من دارم درین محفل ‌کجاست

از تپیدن‌های دل عمری‌ست می آید به ‌گوش

کای حریفان! آشیانِ راحتِ بسمل‌ کجاست

غیرجو افتاده‌ای‌، ای غافل از خود شرم دار

جز فضولی‌های تو ‌در مُلک حق، باطل کجاست

آبیاری‌های حرص اوهام خرمن می‌کند

هرکجا کشتی نباشد جلوه‌گر حاصل‌ کجاست

چون نفس عمری‌ست در لغزشْ قدم‌ افشرده‌ایم

دل اگر دامن نگیرد در ره ما گل‌ کجاست

بی‌نقابی برنمی‌دارد ادبگاه وفا

شرم لیلی گر نپوشد چشم ما محمل کجاست

احتیاج ما تماشاخانهٔ اکرام اوست

رمز استغنا تبسم می‌کند سایل‌ کجاست

معنی ایجادیم از نیرنگ مشتاقان مپرس

خون ما رنگ حنا دارد، کفِ قاتل‌ کجاست

شب به ذوق جستجوی خود دَرِ دل می‌زدم

عشق‌ گفت‌: این جا همین‌ ماییم‌ و بس بیدل کجاست