بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۹

زندگی سد ره جولان ماست

خاک ما گل‌ کردهٔ آب بقاست

با چنین بی‌دست و پایی‌های عجز

بسمل ما را تپیدن خونبهاست

هرکجا سرو تو جولان می‌کند

چشم ما چون طوق قمری نقش پاست

خاک گشتیم و همان محو توایم

آینه ‌رفت ز خود و حیرت به جاست

مفت راحت‌گیر نرمی‌های طبع

سنگ چون گردد ملایم مومیاست

شکوه سامانند، بی‌مغزان دهر

مایهٔ جام از تهیدستی صداست

این صدف‌ها یک قلم بی‌گوهرند

عالمی دل دارد اما دل کجاست

از ضعیفی ، صید مایوس مرا

حلقهٔ فتراک محراب دعاست

در شرر آیینهٔ اشیا گم است

ابتدای هرچه بینی انتهاست

باید اول گام از هستی گذشت

جاده دشت محبت اژدهاست

می‌فزاید وحشت‌انداز کمند

ناله در نایابی مطلب رساست

یاد روی کیست عید گریه‌ا‌م

طفل اشکم صد چمن رنگین‌قباست

گل‌فرو‌ش نازم از بی‌حاصلی

پنجهٔ بیکار دایم در حناست

بیدل از آفت‌نصیبان دلیم

خون شدن معراج طاقت‌های ماست