بسکه از طرز خرامت جلوهٔ مستانه ریخت
رنگ از روی چمن چون باده ازپیمانه ریخت
حسرت وصل تو برد آسایش از بنیاد دل
پرتوشمعت شبیخونی درین ویرانه ریخت
فکر زلفت سینهچاکان را ز بس پیچیده است
میتوان از قالب این قوم خشت شانه ریخت
خاک صحرا موج میشد ازتپیدنهای دل
چشممستتخوناینبسمل عجبمستانه ریخت
گر غبار خاطر شمعی نباشد در نظر
میتوان صد صبح از خاکستر پروانه ریخت
عالمی را سرگذشت رفتگان ازکار برد
رنگ خواب محفل ما بیشتر افسانه ریخت
کرد وحشت زین بیابان مدتیگمگشته بود
گردباد امروز رنگ صورت دیوانه ریخت
ظالم از بیدستگاهی نیست بیتمهید ظلم
در حقیقت اره شمشیر است چون دندانه ریخت
سخت پابرجاست دور نشئهٔ مخموریام
چونکمانم باید از خمیازه رنگ خانه ریخت
هرکجا بیدل مکافات عملگل میکند
دیدهٔدام از هجوم اشک خواهد دانه ریخت