بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹

اشک از مژگان در این ویرانه نشکست و نریخت

خوشه‌ خشکی‌ داشت اینجا، دانه‌ نشکست‌ و نریخت

زیرِ گردون صدهزاران سر به باد فتنه رفت

کهنه‌خشتی زین ندامتخانه نشکست و نریخت

در کشاکشْ اقتدارِ ارّهٔ اقبالِ دهر

اینقدرها بس که یک‌دندانه‌ نشکست و نریخت

آه از آن روزی که‌ استغنای غیرت‌زای عشق

خاک صحرا بر سرِ دیوانه نشکست و نریخت

سعیِ سرچَنگِ ملامت چارهٔ سودا نکرد

موی‌ از مجنون به‌ چندین شانه‌ نشکست و نریخت

مجلسِ مِی شیشه و پیمانهٔ بسیار داشت

هیچ‌کس چون‌ محتسب‌، مستانه‌ نشکست‌ و نریخت

در برِ این انجمن رنگی نگردانید شمع

تا قیامت هم پرِ پروانه نشکست و نریخت

باعثِ هر گریه و فریاد لطفِ آشناست

شیشه و صهبای ما بیگانه نشکست و نریخت

مرگ می‌باشد علاجِ تشنه‌کامی‌های حرص

پُر نشد پیمانه تا پیمانه نشکست و نریخت

تا ابد در خاک اگر جویی نخواهی‌ یافتن

آن قدح‌ کز بازی طفلانه نشکست و نریخت

ماتمِ امروز دید و نوحهٔ فردا شنید

اشک‌ِ ما بیدل به‌ هیچ‌ افسانه‌ نشکست‌ و نریخت