اشک از مژگان در این ویرانه نشکست و نریخت
خوشه خشکی داشت اینجا، دانه نشکست و نریخت
زیرِ گردون صدهزاران سر به باد فتنه رفت
کهنهخشتی زین ندامتخانه نشکست و نریخت
در کشاکشْ اقتدارِ ارّهٔ اقبالِ دهر
اینقدرها بس که یکدندانه نشکست و نریخت
آه از آن روزی که استغنای غیرتزای عشق
خاک صحرا بر سرِ دیوانه نشکست و نریخت
سعیِ سرچَنگِ ملامت چارهٔ سودا نکرد
موی از مجنون به چندین شانه نشکست و نریخت
مجلسِ مِی شیشه و پیمانهٔ بسیار داشت
هیچکس چون محتسب، مستانه نشکست و نریخت
در برِ این انجمن رنگی نگردانید شمع
تا قیامت هم پرِ پروانه نشکست و نریخت
باعثِ هر گریه و فریاد لطفِ آشناست
شیشه و صهبای ما بیگانه نشکست و نریخت
مرگ میباشد علاجِ تشنهکامیهای حرص
پُر نشد پیمانه تا پیمانه نشکست و نریخت
تا ابد در خاک اگر جویی نخواهی یافتن
آن قدح کز بازی طفلانه نشکست و نریخت
ماتمِ امروز دید و نوحهٔ فردا شنید
اشکِ ما بیدل به هیچ افسانه نشکست و نریخت