رنگت به چشم لاله بساط نظاره سوخت
خویت بهکام سنگ زبان شراره سوخت
خالت ز پرده، دود خطیکرد آشکار
شوخی سپند سوخته را هم دوباره سوخت
یا رب چه سحر کرد تغافل که یار را
در لبشکستخنده بهابرو اشاره سوخت
دریای حسن را خط اوگرد حیرت است
یا موج پیچ و تاب نفس بر کناره سوخت
پیداست از نفس زدن وحشت شرار
کز آه کوهکن جگر سنگ خاره سوخت
چشم حصول داشتن آیین عقل نیست
از مزرع سپهرکه تخم ستاره سوخت
از وحشت غبار شرر فرصتم مپرس
صبحی دمید و سر به گریبان پاره سوخت
امید فال امن مجو، از شرار من
کز برق نیتم اثر استخاره سوخت
چون زخمکهنهای که به داغش دوا کنند
بیچاره دل ز غیرت اظهار چاره سوخت
گفتم ز سوز دل فکنم طرح مصرعی
مضمون بهداغ غوطهزد و استعاره سوخت
از اضطراب دل نرسیدم به راحتی
خوابم به دیده جنبش این گاهواره سوخت
بیدل ذخیرهی مژه شد بسکه روز وصل
در عرض حیرت تو زبان نظاره سوخت