سرکیست تا برد آرزو به غبار سجدهکمینیات
نرسید قطرت نه فلک به هوابیان زمینیات
نه حقیقت دویی آشنا، نه دلیل عین تو مآسوا
بهکجاست عکس توهمیکه فریبد آینه بینیات
تک و تاز وهم و گمان ما به جنون گسسته عنان ما
تویی آنکه هم تو رسیده ای به سواد فهم یقینیات
ز جهات عالم خشک و تر به غنا نچیده ای آنقدر
کهکسی به غیر تنزه تو رسد به دامن چینیات
نه به فهم تاب رسیدنی نه به دیده طاقت دیدنی
دل خلق و هرزه تپیدنی به خیال جلوه کمینیات
چهحدوث وکو قدمزمان چهحسابکون وکجا مکان
همه یکشاره ای کنفکان نهشهوری و نهسنینیات
به جراحت دل ناتوان ستم است دیده گشودنم
که قیامتیست ششجهت ز تبسم نمکینیات
ز غرور ناز فعیتی که به ما رسانده پیام تو
چقدر شکستهکلاه دل خم طاق نسبت چینیات
عدم و وجود محال ما، شده دستگاه خیال ما
چه بلاست نقص و کمال ما که نهآنی استو نه اینیات
دل بیدل از پی نام تو به چه تاب لاف توان زند
که ز که برد اثر صدا ادب تلاش نگینیات