بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۷

خون بسته است ازغم آن لعل پان به لب

دندان شکسته‌ای که فشارد زبان به لب

عیش وصال و ذوق‌کنار آرزوی‌کیست

ماییم و حرف بوسی ازآن آستان به لب

صبحی تبسمی به تأمل دمانده‌ایم

زان‌گرد خط‌که نیست چو حرفش‌نشان به‌لب

راهی به درد بی‌اثری قطع‌کرده‌ایم

همچون سپندم آبله دارد فغان به لب

از بسکه امتحانکدهٔ وهم هستی‌ام

آید نفس چوآینه‌ام هر زمان به لب

عشاق تا حدیث وفا را زبان دهند

چون شمع می‌دود همه اجزایشان به لب

بی‌خامشی‌گم است سررشتهٔ سخن

بندی زبان به‌کام‌که یابی دهان به لب

دلکوب فطرت است حدیث سبکسران

چون پنبه نام‌کوه نیایدگران به لب

خواهی نفس فروکش و خواهی به ناله‌کوش

جولان عمررا نکشدکس عنان به لب

خلقی به‌حرف وصوت فشرده‌ست پای جهد

راهی چو خامه می‌رود این‌کاروان به لب

سیری ز خوان چرخ‌کسی را به‌کام نیست

دارد هلال هم سخن از حرف نان به لب

سعی ضعیف خلق به جایی نمی‌رسد

گرمرد قدرتی نفست را رسان به لب

بیدل به جلوه‌گاه نثار تبسمش

آه از ستمکشی‌که نیاورد جان به لب