ندانم بازم آغوش که خواهد شد دچار امشب
که نارم میرمد چون پرتو شمع از کنار امشب
ز جوش ماهتاب این دشت و در کیفیتی دارد
که گویی پنبهٔ میناست در رهن فشار امشب
ز استقبال و حال این املکیشان چه میپرسی
قدح در دست فردا نیست بی رنج خمار امشب
ز بزم وصل دور افکند فکر جنت و حورت
کجا خوابیدی ای غافل در آغوش است یار امشب
پر طاووس تا کی بالش راحت بهگل گیرد
خیال افسانهٔ خوابت نمیآید بهکار امشب
حساب بیدماغان فرصت فردا نمیخواهد
فراغت گل کن و خود را برون آر از شمار امشب
مبادا خجلت واماندگی آبت کند فردا
به رنگ شمع اگر خاری به پا داری برآر امشب
زصد شمع و چراغم غیر این معنی نشد روشن
که ظلمتهای دوش است آنچه گردید آشکار امشب
خط پیشانی از صبح قیامت نسخهها دارد
بخوانید آنچه نتوان خواند زین لوح مزار امشب
چو شمع از گردن تسلیم من بیامتحان مگذر
ز هر عضوم سری بردار و بر دوشمگذار امشب
سحر بیدل شکایتنامهها باید رقم کردن
بیا تا دوده گیرم از چراغ انتظار امشب