بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۸

بزم ما را نیست غیر از شهرت عنقا شراب

کز صدای جام نتوان فرق ‌کردن تا شراب

ظرف‌و مظروف توهم‌گاه هستی حیرت است

کس چه ‌بندد طرف ‌مستی زین پری مینا شراب

مقصد حیرت خرام اشک بیتابم مپرس

نشئه بیرون‌تاز ادراک است و خون‌پیما شراب

ما به امید گداز دل به خود بالیده‌ایم

یعنی این انگور هم خواهد شدن فردا شراب

در ره ما از شکست شیشه‌های آبله

می‌فروشد همچو جام باده نقش پا شراب

در سیهکاری سواد گریه روشن کرده‌ایم

صاف می‌آید برون از پردهٔ شبها شراب

پیچ وتاب موج زلف جوهر انشا می‌کند

گر نماید چهر در آینهٔ مینا شراب

خار و خس را می‌نشاند شعله در خاک سیاه

عاقبت هول هوس را می‌کند رسوا شراب

چون لب ‌ساحل نصیب ما همان خمیازه است

گر همه در کام ما ریزند یک دریا شراب

امتیازی در میان آمد دورنگی نقش بست

کرد بیدل ساغر ما را گل رعنا شراب