بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۲

ممسک اگر به عرض سخا جوشد از شراب

دستی بلند می‌کند اما به زیر آب

طبع‌ِ کرم فسردهٔ دست تهی مباد

برگشت عالمی‌ست ستم خشکی سحاب

این است اگر سماجت ارباب احتیاج

رحم است بر مزاج دعاهای مستجاب

غارت‌نصیبِ حسرتِ دردِ محبت‌ام

نگریست بیدلی‌ که ز چشمم نبرد آب

دل آنقدر گریست‌ که غم هم به سیل رفت

آتش در آب غوطه زد از اشک این‌ کباب

افسانه‌سازی شرر و برق تا به‌ کی

گر مرد این رهی تو هم از خود برون شتاب

یاران عبث به وهم تعلق فسرده‌اند

اینجاست چون نگه قدم از خانه در رکاب

صبح از نفس‌ دو مصرع‌ِ برجسته خواند و رفت

دیوان اعتبار و همین بیت‌اش انتخاب

خواهی نفس خیال‌ کن و خواه‌ گرد وهم

چیزی نموده‌ایم در آیینهٔ حباب

محویم و باعثی ز تحیر پدید نیست

ای فطرت آب‌ گرد و ز ما رفع‌ کن حجاب

معنی چه وانماید از این لفظ‌های پوچ

پرتشنه است جلوه و آیینه‌ها سراب

در بزم عشق‌، علم چه و معرفت‌ کدام

تا عقل گفته‌ایم جنون می‌درد نقاب

در عالمی‌ که یاد تو با ما مقابل است

آیینه می‌کشد به رخِ سایه آفتاب

بیدل ز جوش سبزه در این ره فتاده است

بی‌چشم یک جهان مژه تهمت‌پرست خواب