چه فسردگی بلد تو شد که به محفل من و ما بیا
که گشود راه غنودنت که درین فسانهسرا بیا
نفسیست مغتنم هوس طربی و حاصل عبرتی
سر بام فرصت پر فشان چو سحر به کسب هوا بیا
تکوتاز و هم جنون عنان به سپهر میبردت کشان
تو غبارباختهطاقتی به زمین عجز رسا بیا
به غبار قافلهٔ سلف نرسیدهای و گذشتهای
صف پیش میزندت صلا که بیا و رو به قفا بیا
سر و پا دمی که به هم رسد، تکوتازها به قدم رسد
خم انتظار تو میکشم به وداع قد دوتا بیا
به بتان چه تحفه برد اثر ز ترانه قسمی دگر
به رهت سیه شده خون من به بهار رنگ حنا بیا
کس ازین حدیقه نمیبرد کموبیش قسمت بیسبب
چو چنار کو طلب ثمر به هزار دست دعا بیا
به ادای ناز فضولیات سر و برگ حسن قبول کو
ستم است دعوت شه کنی که به کلبههای گدا بیا
به فسون حاجت هرزهدو، در جرأتی نگشودهام
ز حیا رسیده به گوش من که عرق کن آبلهپا بیا
تو چو شمع در بر انجمن به هوس ستمکش سوختن
کف پا نشسته به راه سرکه بلغز و جانب ما بیا
من بیدل از در عاجزی به چه سو روم، به کجا رسم
همهسوست حکم برو برو همهجاست شور بیا بیا