بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸

چو شمعم از خجالت رهنمود نارسیدن‌ها

به جای نقش پا در پیش پا دارم چکیدن‌ها

ز یک ‌تخم شرر صد کشت عبرت کرده‌ام خرمن

ازین مزرع درودن می‌دمد پیش از دمیدن‌ها

گلستان جنون را آن نهال شوق دربارم

که چون آهم برون می‌آرد از خود قد کشیدن‌ها

در آن وادی که طاقت‌ها به عرض امتحان آید

نگاه ما ز خود رفتن‌، سرشک ما دویدن‌ها

چه دست و پا تواند زد کسی در بند جسمانی

ندارد این قفس بیش از نفس‌واری تپیدن‌ها

به سر بردیم در شغل تأسف مدت هستی

رهی کردیم چون مقراض قطع از لب گزیدن‌ها

زدیم از ساز هستی دست در فتراک بی‌تابی

نفس ما را به رنگ صبح شد دام رمیدن‌ها

ز نیرنگ فسون‌پردازی الفت چه می‌پرسی

تو در آغوشی و من کشتهٔ از دور دیدن‌ها

ز اوج اعتبار آزاده‌ام گرد ره فقرم

نباشد دامن کوتاه من مغرور چیدن‌ها

نگردی محرم راز محبت بی‌شکست دل

که چون گل خواندن این نامه می‌باشد دریدن‌ها

چنین در حسرت صبح بناگوش که می‌گریم

که در مهتاب دارد ریشه اشکم از چکیدن‌ها

در این گلشن که رنگش ریختند از گفتگو بیدل

شنیدن‌هاست دیدن‌ها و دیدن‌ها شنیدن‌ها