بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵

زهی چون گل به یاد چیدن از شوق تو دامان‌ها

چو صبح آوارهٔ چاک تمنایت گریبان‌ها

ز محفل رفتگان در خاک هم دارند سامان‌ها

مشو غافل ز موسیقار خاموشی نیستان‌ها

ز چشمم چون نگه بگذشتی و از زخم محرومی

جدایی ماند چون خمیازه در آغوش مژگان‌ها

در آن محفل که رسوایی دهد کام دل عاشق

چو گل دامان مقصد جوشد از چاک گریبان‌ها

به فکر تازه‌گویان گر خیالم پرتو اندازد

پر طاووس گردد جدول اوراق دیوان‌ها

در آن وادی که گرد وحشتم بر خویش می‌بالد

رم هر ذره گیرد در بغل چندین بیابان‌ها

به اوج همتم افزود پستی‌های عجز آخر

که در خورد شکست خود بود معراج دامان‌ها

چه شد گر تنگ شد بر بسملم جولانگه هستی

در آغوش پسر وامانده دارم طرح میدان‌ها

به چندین حسرت از وضع خموش دل نی‌ام ایمن

که این یک قطره خون در خود فروبرده‌ست توفان‌ها

چنین کز شوق نیرنگ خیالت می‌روم از خود

توان کردن ز رنگ رفته‌ام طرح گلستان‌ها

دل وارسته با کون و مکان الفت نبست آخر

نشست این مصرع از برجستگی بیرون دیوان‌ها

به روی چهرهٔ بی‌مطلبی گر چشم بگشایی

دو عالم از ره نظاره بریزد چو مژگان‌ها

ز عشق شعله‌خو برخاست دود از خرمن امکان

تب این شیر آتش ریخت بیدل در نیستان‌ها