بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۴

ز برق این تحیر آب شد آیینهٔ دل‌ها

که ره تا محمل لیلی‌ست بیرون‌گرد محمل‌ها

کجا راحت‌، چه آسودن که از نایابی مطلب

به پای جستجو چون آبله خون گشت منزل‌ها

چه دنیا و چه عقبا، سد را‌ه تست ای غافل

بیا بگذر که از بهر گذشتن‌هاست حایل‌ها

درین مزرع چه لازم خرمن‌آرای هوس بودن

دلی باید به دست آری همین تخم است حاصل‌ها

به دشت انتظارت از بیاض چشم مشتاقان

سفیدی کرد آخر راه از خود رفتن دل‌ها

دماغی می‌رسانم از شکست شیشهٔ رنگی

به خون رفته پرواز دگر دارند بسمل‌ها

ز پاس آبروی احتیاج ما مشو غافل

به بازار کرم گوهرفروشانند سایل‌ها

ندارد صید حسن از دامگاه عشق‌، آزادی

همان یک حلقهٔ آغوش مجنون است محمل‌ها

ما و من اثبات حق در گوش می‌آید

نوای طرفه‌ای دارد شکست رنگ باطل‌ها

خزان گلشن امکان بهار واجبی دارد

تراوش می‌‌کند حق از شکست رنگ باطل‌ها

زبان شمع فهمیدم‌، ندارد غیر ازین حرفی

که گر در خود توان آتش زدن مفت است محفل‌ها

تسلسل اینقدر در دور بی‌ربطی نمی‌باشد

گرو از سبحه برد امروز برهم خوردن دل‌ها

کنار عافیت گم بود در بحر طلب بیدل

شکست از موج ما گل کرد بیرون ریخت ساحل‌ها