بیدماغی با نشاط از بس که دارد جنگها
باده گرداندهست بر روی حریفان رنگها
غافلند ارباب جاه از پستی اقبال خویش
زیر پا بودهست صدرآرایی اورنگها
وادی عشق است اینجا منزل دیگر کجاست
جز نفس در آبله دزدیدن فرسنگها
بینیازی از تمیز کفر و دین آزاد بود
از کجا جوشید یارب اختراع ننگها
زاهدان، از شانه پاس ریش باید داشتن!
داء ثعلب بیپیامی نیست زین سر چنگها
تا نفس باقیست باید با کدورت ساختن
در کمین آینه آبیست وقف زنگها
چرب و نرمی هرچه باشد مغتنم باید شمرد
آب و روغن چون پر طاووس دارد رنگها
هرچه از تحقیق خوانی بشنو و خاموش باش
ساز ما بیرون تار افکنده است آهنگها
آخر این کهسار یک آیینه دل خواهد شدن
شیشه افتادهست در فکر شکست سنگها
بیدل اسباب طرب تنبیه آگاهیست، لیک
انجمن پر غافل است از گوشمال چنگها