بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷

بسکه شد حیرت‌پرستِ جلوه‌ات‌ گلزارها

گل ز برگ خویش دارد پشت بر دیوارها

دل ز دام حلقهٔ زلف‌ات چه سان آید برون

مهره را نتوان‌ گرفتن از دهان مارها

از نوای حسرت دیدار هم غافل مباش

ناله دارد بی‌ تو مژگانم چو موسیقارها

دستگاه شوخیِ دَرداند دل‌های دونیم

نیست بال ناله جز واکردن منقارها

گوشه‌گیران غافل از نیرنگ امکان نیستند

می‌خورَد بر گوش یک‌سر معنی اسرارها

باعث آهِ حزینِ ما همان از عشق پرس

درد می‌فهمد زبان نبض این بیمارها

بال‌ و پر برهم‌ زدن بی‌ شوخیِ پرواز نیست

بی‌ تکلف نغمه‌خیز است اضطراب تارها

ختم کردار زبان‌ها بی‌سخن گردیدن است

خامشی چون شمع‌ دارد مهر این طومارها

در بیابانی که ما فکر اقامت کرده‌ایم

می‌رود بر باد مانند صدا کُهسارها

نسخهٔ نیرنگ هستی بِه‌ که‌ گرداند ورق

کهنه شد از آمد و رفت نفس‌ تکرارها

مرده‌ام اما ز آسایش همان بی‌بهره‌ام

با کف خاکم هنوز آن طفل دارد کارها

بسکه بیدل با نسیم‌ کوی او خو کرده‌ام

می‌کِشد طبعم چو زخم‌ از بوی‌ گل آزارها