سجود خاک راحتگرهوا جوشاند ازسرها
تپیدن محمل دریاکشد بر دوشگوهرها
شب هجرت به آن توفان غبارانگیخت آه من
که میدان پریدن تنگ شد بر چشم اخترها
شهید انتظار جلوهٔ تیغ کهام یارب
که چون شمعم زیکگردن بلندی میکندسرها
در آنگلشنکه نخل او علمگردد به رعنایی
رسایی ری-پزد بر سر سرو و صنوبرها
زلعلش هرکجا حرفی به تحریرآشناگد
تبسممیکشد چون صبح بال ازخط مسطرها
ندارد نامهٔ من درخور پرواز مضمونی
مگر رنگی ببندم بر پر و بال کبوترها
مخواه ازاهل معنی جزخموشیکاندر
حبابآسا نریزن آبروی.خویش گوهرها
ز برگ خوف اگر بر خویش لرزد بید جا دارد
که باشد مفلسان را موی براندام نشترها
سمندر طینتم، ننگ فسردن برنمیدارم
پروبال من آتش بود پیش ازرستن پرها
ز خاکستر سراغ شعلهٔ من چند پرسیدن
تب بیتابی شوقم نمیسازم به بسترها
هجوم غجز سامان غرورم کم نمیسازد
چوتیغ موج دارم در شکست خویش جوهرها
بهرنگی سوخت عشقم درهوای آتشین خویی
که از خجلت بهخاکستر عرقکردند اخگرها
مییکو تا هوس اینجا دماغی تازه گرداند
چوگوهر یک قلم لبریز دلتنگیست ساغرها
ز ابنای زمان بیهوده دردسر مکش بیدل
اگر باری نداری التفاتت چیست با خرها