شفق در خون حسرت میتپد از دیدن مینا
عقیق، آب روان میگردد از خندیدن مینا
جگرها بر زمین میریزد از کف رفتن ساغر
دلی در زیر پا دارد به سر غلتیدن مینا
بنال از درد غفلت آنقدر کز خود برون آیی
به قدر قلقل است از خویش دامن چیدن مینا
سراغ عیش ازین محفل مجو کز جوش دلتنگی
صدای گریه پیچیدهست بر خندیدن مینا
تُنکسرمایه است آن دل که شد آسودگی سازش
به بیمغزی دلیلی نیست جز خوابیدن مینا
به سعی بیخودی قلقلنوای سازِ نیرنگم
شکست رنگ دارد اینقدر نالیدن مینا
رعونت در مزاج میپرستان ره نمییابد
چه امکان است از تسلیم سرپیچیدن مینا
نزاکت هم درین محفل به کف آسان نمیآید
گداز سنگ میخواهد به خود بالیدن مینا
بساط ناز چیدم هرقدر کز خود برون رفتم
پری بالید در خورد تهیگردیدن مینا
خموشی چند، طبع اهل معنی تازهکن بیدل
به مخموران ستم دارد نفس دزدیدن مینا