پا به نومیدی شکست آزادی دلخواه ما
گرد چین دستی نزد بر دامن کوتاه ما
کوشش اشکیم بر ما تهمت جولان مبند
تا به خاک از لغزش پا کاش باشد راه ما
چون حباب از کارگاه یأس میجوشیم و بس
جز شکست دل چه خواهد بود مزد آه ما!
غفلت کمفرصتی میدان لاف کس مباد
در صف آتش علمدار است برگ کاه ما
صبح هستی صورت چاک گریبان فناست
عمرها شد روز ما میجوشد از بیگاه ما
صرف نقصانیم دیگر از کمال ما مپرس
عشق پرکردست آغوش هلال از ماه ما
هر نفسکز جیب دل گلمیکند پیغام اوست
این رسن عمریست یوسف میکشد از چا هما
جهل هم نیرنگ آگاهیست اما فهم کو؟!
ماسوا گر وارسی اسمیست از الله ما
پرتو اقبال رحمت بسکه عامافتادهاست
نیست درویشی که باشد کلبهاش بیشاه ما
حلقهٔ پرگار گردون تا کجا خواهی شمرد؟!
زین کچه بسیار دارد خاک بازیگاه ما
دقت بسیار دارد فهم اسرار عدم
چشم از عالم بپوشی تا شوی آگاه ما
میرویم از خویش و همچونشمع پامال خودیم
عجز واکردست بیدل بر سر ما راه ما