بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹

گر به‌این وحشت‌دهدگرد جنون‌سامان ما

تا سحرگشتن‌گریبان می‌درد عریان ما

فیض‌ها می‌جوشد از خاک بهار بیخودی

صبح‌فرش است ازشکست رنگ در بستان‌ما

در تماشایت به رنگ شمع هرجا می‌رویم

دیدهٔ ما یک‌قدم پیش است از مژگان ما

محوگردیدن علاج ضطراب دل نکرد

ازتحیرسربه شریک موج شدتوفان ما

از شهادت انتظاران بساط حیرتیم

زخمها واماندن چشم است در میدان ما

منزل مقصود گام اول افتادگی‌ست

همچواشک ای‌کاش لغزیدن‌شود جولان ما

دور جامی زین چمن چون‌گل نصیب ما نشد

رنگ ناگردیده‌، آخر می‌شود دوران ما

سوخت پیش از ما درین محفل چراغ انتظار

دیدهٔ یعقوب نایاب است درکنعان ما

مطرب ساز تظلم پرده‌دار خوی‌کیست

شعله می‌پوشد جهان از نالهٔ عریان ما

هستی موهوم غیر از نفی اثباتی نداشت

رفتن ماگرد پیداکرد از دامان ما

چشم تابرهم زنم اشکی به‌خون غلتیده است

بسمل ایجاد است بیدل جنبش مژگان ما