غیر وحدت برنتابد همت عرفان ما
دامن خویش است چون صحرا گل دامان ما
شوق در بیدستوپایی نیست مأیوس طلب
چون قلم سعی قدم میبالد از مژگان ما
معنی اظهار صبح از وحشت انشا کردهاند
نامهٔ آهیم بیتابی همان عنوان ما
زین دبستان مصرع زلفی مسلسل خواندهایم
خامشی مشکل که گردد مقطع دیوان ما
وحشت ما زین چمن محملکش صد عبرت است
نشکند رنگی که چینش نیست در دامان ما
یار در آغوش و نام او نمیدانم که چیست
سادگی ختم است چون آیینه بر نسیان ما
در تپیدنگاه امکان شوخی نظارهایم
از غباری میتوان ره بست بر جولان ما
مدعا از دل به لب نگذشته میسوزد نفس
اینقدر دارد خموشی آتش پنهان ما
مغتنم دار ای شرر جولانگه آغوش سنگ
تنگی فرضت بغل واکرده در میدان ما
جلوه در کار است و ما با خود قناعت کردهایم
به که بر روی تو باشد چشم ما حیران ما
بیدل از حیرت زبان درد دل فهمیدنیست
آیینه میپوشد امشب نالهٔ عریان ما