حیرتیم اما به وحشتها هماغوشیم ما
همچوشبنم با نسیم صبح همدوشیم ما
هستی موهوم مایک لبگشودن بیش نیست
چونحباب از خجلت اظهار خاموشیم ما
شور این دریا فسون اضطراب ما نشد
از صفای دل چوگوهر پنبه درگوشیم ما
خواب ما پهلو نزد بر بستر دیبای خلق
ازنی مژگان خود چون چشم خس پوشیم ما
بحر هم نتواند از ماکرد رفع تشنگی
جوهریم آب از دم شمشیر مینوشیم ما
گاه در چشم تر وگه برمژهگاهی به خاک
همچو اشک ناامیدی خانه بردوشیم ما
شوخ چشمی نیستکار ما به رنگ آینه
چون حیا پیراهنی از عیب میپوشیم ما
چشمهٔ بیتابی اشکیم از توفان شوق
با نفس پر میزنیم وناله میجوشیم ما
مرکزگوهر برونگرد خطگرداب نیست
هرکجا حرفی ازآن لب سرزندگوشیم ما
کی بود یاربکهخوبان یاد این بیدلکنند
کزخیال خوشدلان چون غمفراموشیم ما