مپسند جزبه رهن تغافل پیام ما
لعل ترا نگین نگرفتهست نام ما
پوشیده نیست تیرگی بخت عاشقان
آیینهٔ چراغ به دست است شام ما
کس با دلگرفته چه صید آرزوکند
این غنچه وا شودکهگل افتد به دام ما
صد رنگ خون به جیب تأمل نهفتهایم
ضبط نفس چنو زخم دلست التیام ما
همواری طبیعت پرکار روشن است
مستی نخوانده استکس از خط جام ما
در مکتب تسلسل عقلت نمیرسد
صد داستان به یک سخن ناتمام ما
معیار چارسوی دو عالم گرفتهایم
یک جنس نیست قابل سودای خام ما
گاهی دو همعنان سحر میتوان گذشت
رنگ شکسته میکشد امشب زمام ما
چون سبحه اینقدر به چه امید میدود
دل در رکاب اشک چکیدن خرام ما
دیگر به الفتکه توان چشم دوختن
در عالم رمیکه نفس نیست رام ما
کو انفعال تا حق هستی اداکنیم
چون شمع بسته برعرقی چند وام ما
بیدل چو نقش پا زبنای ادب مپرس
پر سرنگون فتاده بلندی ز بام ما