با سحر ربطی ندارد شام ما
فارغ است از صاف، درد جام ما
دل به طوف خاککویی بستهایم
تکمه دارد جامهٔ احرام ما
گربه امشب حسرت رویکه داشت
روغنگل بخت از بادام ما
از امل دل را مسخرکردهایم
پخته میجوشد خیال خام ما
در حق انصاف ابنای زمان
داد تحسین میدهد دشنام ما
بر حریفان از خموشی غالبیم
گر نباشد بحث ما الزام ما
زین چمنتصویرصبحیگل نکرد
بینفستر از هوای بام ما
درخور رزق مقدر زندهایم
ریشهٔ این دانه دارد دام ما
فقرما را شهرة آفاقکرد
کوس زد در بینگینی نام ما
برنمیآید ز تشویشکسوف
آفتابکشور ایام ما
نور معنی از تضع باختیم
خانه تاریک است ازگلجام ما
غیر رم درکاروان برق نیست
یک خط است آغاز تا انجام ما
نامه بر بال تحیر بستهایم
برکه خواند بیکسی پیغام ما
تا فلک باز است درهای قبول
آه از بیصبری ابرام ما
هر طرف چون اشک بیدل میدویم
تا کجا بیلغزش افتدگام ما