بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۸

ز فسانهٔ لب خامش‌ که رسید مژده به‌گوش ما

که‌ سخن‌ گهر شد و زد گره به‌ زبان سکته‌خروش ما

کله چه فتنه شکسته‌ای‌ که ز حرف تیغ تبسمت

به سحر رسانده دماغ‌ گل‌ لب زخم خنده‌فروش ما

نفس از ترانهٔ ساز دل چه فشاند بر سر انجمن

که صدای قلقل شیشه شد پری جنون‌زده هوش ما

به نگاه عبرتی آب ده ز مآل جرات جستجو

که به چشمت آینه می‌کشد کف پای آبله‌پوش ما

به جنونی از خم بیخودی زده‌ایم ساغر ما و من

که هزار صبح قیامت است و کفی ز مستی جوش ما

همه را ربوده ز دست خود اثر نوید رسیدنت

ز وداع ما چه خبر دهد به دل شکسته سروش ما

تب شوق سجدهٔ نیستی چه‌ فسون دمیده بر انجمن

که چوشمع تا قدم از جبین همه‌ سر نشسته‌ به‌دوش ما

ز نشاط محفل زندگی به چه نازد امشب منفعل

قدحی مگر به عرق زند ز خمار خجلت دوش ما

دگر از تعین خودسری چه‌ کشیم زحمت سوختن

که فتاد بر کف پا کنون نگه چراغ خموش ما

نرسید فطرت هیچکس به خیال بیدل و معنی‌اش

همه‌راست بیخبری و بس‌ چه‌ شعور خلق و چه‌ هوش ما