چون سروکلفتی چند پیچیدهاند بر ما
بار دگر نداریم دل چیدهاند بر ما
بریک نفس نشاید تکلیف صد فغان بست
نیهای این نیستان نالیدهاند بر ما
چونگوهر از چهجرأت زین ورطه سربرآریم
امواج آستینها مالیدهاند بر ما
در عرصهگاه عبرت چون رنگ امتحانیم
هرجاست دست و تیغی یازیدهاند بر ما
ای دانه چند نالی از آسیایگردون
ما را ته زمین هم ساییدهاند بر ما
انسان نشان طعن است درکارگاه ابرام
عالم سریشمیکرد چسبیدهاند بر ما
جاه از شکست چینی بر فقر غالب افتاد
یاران ز سایهٔ مو چربیدهاند بر ما
تاجبهه نقش پانیست زحمت ز ماجدانیست
آخر چوگردن شمع سر دیدهاند بر ما
صبح جنون بهاریم رسوای اعتباریم
چاک قبای امکان پوشیدهاند بر ما
نومیدی از دو عالم افسونگر تسلیست
روغن ز سودن دست مالیدهاند بر ما
آیینهٔ یقینیم اما به ملک اوهام
گرد هزار تمثال پاشیدهاند بر ما
در خرقهٔ گدایان جز شرم نیست چیزی
بهر چه این سگی چند غریدهاند بر ما
بیدلچهسحرکاریستکاینزاهدانخودبین
آیینه در مقابل خندیدهاند بر ما