بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۸

ز گفت‌وگو نیامد صیدِ جمعیت به بند ما

مگر از سعیِ خاموشی نفس‌گیرد کمند ما

اگر از خاکِ ره تا سایه فرقی میتوان کردن

جز این مقدار نتوان‌یافت از پست و بلند ما

ز سیرِ برق‌تازانِ شررجولان چه‌می‌پرسی؟

که بود از خودگذشتن اولین‌گامِ سمند ما

تو خواهی پرده رنگین‌ساز و خواهی ‌چهره گلگون‌کن

به هر آتش‌ که باشد سوختن‌دارد سپند ما

از آن چشمِ عتاب‌آلود ذوقِ زندگانی ‌کو؟

غمِ بادامم‌ِ تلخی برد شیرینی ز قند ما

ز جوشِ باده می‌باید سراغ نشئه پرسیدن

همان‌ نیرنگِ بیچونی‌ست عرضِ چون و چند ما

اگر تا صانع از مصنوع راهی می‌توان بردن

چرا دربندِ نقشِ ما نباشد نقشبند ما؟

چو شمع از جستجو رفتیم تا سر منزلِ داغی

تلاشِ نقشِ پایی داشت شبگیرِ بلند ما

نگاهِ عبرتیم اما درین صحرای بی‌حاصل

حریفِ صیدِ گیرایی نمی‌گردد کمند ما

نگردد هیچ‌کافر محوِ افسونِ غلط‌بینی

غبارِ خویش شد در جلوه‌گاهت چشم‌بند ما

جهان توفان رنگ و دل همان مشتاق بیرنگی‌

چه سازد جلوه با آیینهٔ مشکل‌پسند ما

کمین ناله‌ای داریم در گَردِ عدم بیدل

ز خاکستر صدای رفته می‌جوید سپند ما