بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹

عیشْ داندْ دلِ سرگشتهْ پریشانی را

ناخدا باد بود کشتیِ توفانی را

اشکْ در غمکدهٔ دیده ندارد قیمت

از بنِ چاه برآر این مَهِ کنعانی را

عشقْ نبود به عمارتگریِ عقلْ شریک

سیلْ از کف ندهد صنعتِ ویرانی را

از‌خط و زلف‌ بتان تازه‌ دلیل است‌‌ که حُسن

کردهْ چترِ بدن اسبابِ پریشانی را

بار یابی چو به خاکِ درِ صاحب‌نظران

چینِ دامانِ ادب‌ کن خطِ پیشانی را

ریزشِ اشکِ ‌ندامت ز سیه‌کاری‌هاست

لازم است ابر سیهْ قطرهٔ نیسانی را

زیرِ گردون نتوان غیرِ کثافت اندوخت

ناخن و موست رسا مردمِ زندانی را

لافِ آزدگی از اهل فنا نازیباست

دامنِ چیده چه لازمْ تنِ عریانی را

جاهل از جمعِ ‌کتبْ صاحبِ معنی نشود

نسبتی نیست به شیرازه سخندانی را

نفسِ سوخته باید به تپش روشن‌کرد

نیست شمعِ دگر این انجمنِ فانی را

نتوان یافت از آن جلوهٔ بیرنگ سراغ

مگر آیینه ‌کنی دیدهٔ قربانی را

بازگشتی نبودْ پایِ طلب را بیدل

سیلِ ما نشنود افسونِ پشیمانی را