عیش داند دل سرگشته پریشانی را
ناخدا باد بودکشتی توفانی را
اشک در غمکدهٔ دیده ندارد قیمت
از بن چاه برآر این مهکنعانی را
عشق نبود به عمارتگری عقل شریک
سیل ازکف ندهد صنعت ویرانی را
ازخط و زلفبتان تازهدلیل استکه حسن
کرده چتر بدن اسباب پریشانی را
بار یابی چو به خاک درصاحبنظران
چین دامان ادبکن خط پیشانی را
ریزش اشکندامت ز سیهکاریهاست
لازم است ابر سیه قطرهٔ نیسانی را
زیرگردون نتوان غیرکثافت اندوخت
ناخن و موست رسا مردم زندانی را
لاف آزدگی از اهل فنا نازیباست
دامن چیده چه لازم تن عریانی را
جاهل از جمعکتب صاحب معنی نشود
نسبتی نیست به شیرازه سخندانی را
نفس سوخته باید به تپش روشنکرد
نیست شمع دگر این انجمن فانی را
نتوان یافت ازآن جلوهٔ بیرنگ سراغ
مگر آیینهکنی دیده قربانی را
بازگشتی نبود پای طلب را بیدل
سیل ما نشنود افسون پشیمانی را