قید هستی نیست مانع خاطرِ آزاده را
در دل مینا برون گردیست رنگ باده را
خوابناکان را نمیباشد تمیز روز و شب
ظلمت و نور است یکسان تنبهغفلتداده را
ناتوانی مشقِ دَردی کن که در دیوان عشق
نیست خطی جز دریدن نامههای ساده را
همچو گوهر سبحهٔ یکدانهٔ دل جمع کن
چند چون کف بر سرِ آب افکنی سجاده را
نیست سرو از بیبری ممنون احسان بهار
بارِ منّت خم نسازد گردن آزاده را
آب در هر سرزمین دارد جدا خاصیتی
نشئه باشد مختلف در هر طبیعت باده را
اشکِ یأسآلوده بود از دیده بیرون ریختم
خاک بر سر کردم این طفل ندامتزاده را
هرکجا عبرت سواد خاک روشن میکند
خجلتِ کوریست چشم از نقشِ پا نگشاده را
بینفس گشتن طلسم راحت دل بوده است
موج منزل میزنم تا محو کردم جاده را
بیدل از تسلیم، ما هم صید دلها کردهایم
نسبتی با زلف میباشد سرِ افتاده را